مهربانیهارادرتومن تجربه می کردم آن روزبزرگ
ذستهای توبرایم پلهایی بودندکه مرامی بردندتاحضورگرم عشق...که شدم پرازخوشبختیها...
گرچه درفصل سکوت توبهاران وبهاران رامی رویانی که تن وحرف ولب وگیسوودستان توگلهای بساتینش هستند
آه اماوقتی توسخن می گویی وبهاران وبهاران رامی رویانی
توخودمیدانی که خوشبختی بی پایانیست باتوبودن
وسخن گفتن ولبخندزدن...
بغض صدهاغم رامی توان ترکانددریک لحظه باتوبودن
سهم کن بامن لحظاتت را
که سراپابغضم...
دلم تنگه واسه خودم
توزندگی گم شده ام
نمی دونم که خودمو
به دست چی سپرده ام
توآینه توقاب عکس تودفترخاطره ها
زیرگلیم کهنه ولابه لای سالنامه ها
هرچی میگردم نمیشه
پیدادل گمشده ام
کجابایدپیداکنم
خودی که ازدست داده ام؟
قحطی يار مي آيد !!
نه هفت سال ، هفتصد سال !
در سيلوی قلبم ذخيره و پنهانت می کنم ،
بگو کنعانيان منتظر نباشند ...
تقسيم شدنی نيستی ، حتي اگر يعقوب
بیاید!